شماره ٧٦٩: خاکم به چشم در نگه واپسين مزن

خاکم به چشم در نگه واپسين مزن
زنهار بر چراغ سحر آتشين مزن
افتاده را دوباره فکندن کمال نيست
آن را که خاک راه تو شد بر زمين مزن
کافي است بهر سوختنم يک نگاه گرم
آتش به جانم از سخن آتشين مزن
بگذار چشم فتنه خوابيده را به خواب
ناخن به داغ سينه اندوهگين مزن
انصاف نيست آيه رحمت شود عذاب
چيني که حق زلف بود بر جبين مزن
چون شيشه توتيا شود از سنگ فارغ است
بر سنگ خاره شيشه ما بيش ازين مزن
خواهي که گيرد از تو سپهر برين حساب
زنهار ناشمرده قدم بر زمين مزن
صائب به گوشه دل خود تا توان خزيد
زنهار حلقه بر در خلق برين مزن