شماره ٧٦٣: مژگان او ز سنگ کند جوي خون روان

مژگان او ز سنگ کند جوي خون روان
از سنگ اين خدنگ کند جوي خون روان
آن بلبلم که ديدن بال شکسته ام
از چشم سخت سنگ کند جوي خون روان
از ناخن شکسته چه آيد، که اين گره
الماس را ز چنگ کند جوي خون روان
رخسار او دو آتشه چون گردد از شراب
ياقوت را ز رنگ کند جوي خون روان
زلف مسلسل تو ز بسياري گره
شمشاد را ز چنگ کند جوي خون روان
بر هر زمين که بگذرد ابرو کمان من
با قد چون خدنگ کند جوي خون روان
از ديده نظارگيان سرو ناز من
از روي لاله رنگ کند جوي خون روان
دلهاي پينه بسته ابناي روزگار
از ناخن پلنگ کند جوي خون روان
با کشتي شکسته ما تا چها کند
بحري که از نهنگ کند جوي خون روان
فرياد دلخراش تو صائب ز روي درد
از سنگ بي درنگ کند جوي خون روان