شماره ٧٦٢: گشتم غبار و غيرت ناورد من همان

گشتم غبار و غيرت ناورد من همان
در چشم خصم خاک زند گرد من همان
ميخانه را به آب رسانيد ساغرم
گل مي کند خزان ز رخ زرد من همان
صبح قيامت از تب خورشيد شد خلاص
از استخوان برون نرود درد من همان
دارم چو صبح اگر چه به بر آفتاب را
خون مي تراود از نفس سرد من همان
با بحر اگر چه دست در آغوش کرده است
چون موج مي تپد دل بي درد من همان
صائب اگر چه کرد برابر مرا به خاک
دارد سپهر دون سر ناورد من همان