شماره ٧٥٨: ز بي قراري من مي کند سفر بالين

ز بي قراري من مي کند سفر بالين
ز دست خويش کنم چو سبو مگر بالين
همان ز پستي بالين نمي برد خوابم
ز گرد بالش گردون کنم اگر بالين
ز بي قراري من چون سپند جست از جاي
نشست هر که مرا چون چراغ بر بالين
ز گرمي جگرم لعل آتشين گردد
به وقت خواب کنم خشت خام اگر بالين
ز دست و تيغ خزان گوييا خبر دارد
که مي کند گل اين بوستان سپر بالين
مرا سري است که چون لاله داغدار شود
کنم ز کاسه زانوي خود اگر بالين
عجب نباشد اگر بال و پر برون آرد
کشيد از سر من بس که دردسر بالين
کسي به ملک غريبي عزيز مي گردد
که در وطن کند از سنگ چون گهر بالين
چگونه خواب پريشان نسازدم بيدار؟
که کج گذاشت مرا زلف زير سر بالين
مرا به داغ جنون نيست الفت امروزي
هميشه داشت ز سرگرميم خطر بالين
رهين پرتو منت چرا شوم صائب؟
مرا که از تب گرم است شمع بر بالين