شماره ٧٥٢: رحيم شد دل دشمن ز ناتواني من

رحيم شد دل دشمن ز ناتواني من
حصار آهن من گشت شيشه جاني من
ز خار سبز به رهرو نمي رسد آسيب
ز کامراني خصم است کامراني من
نيارميد چو موج سراب نيم نفس
درين قلمرو وحشت سبک عناني من
به هيچ تشنه جگر روي تلخ ننمودم
هميشه بود سبيل آب زندگاني من
به حسن عاقبت خود اميدها دارم
که صرف پير مغان گشت نوجواني من
که را فتاد به رويم نظر ز سنگدلان؟
که خونچکان نشد از چهره خزاني من
رسيد بر لب بام زوال خورشيدم
نکرده راست نفس صبح شادماني من
مرا شکايتي از آستين فشانان نيست
چو شمع سوخت مرا آتشين زباني من
منم چو شبنم گل آبروي گلزارش
نمي شود نکند حسن ديده باني من
مخور چو غنچه مرا بر دل اي چمن پيرا
که رنگ گل پرد از بال و پر فشاني من
دل شکفته نماند درين جهان صائب
اگر ز پرده برآيد غم نهاني من