شماره ٧٥١: شده است در همه عالم سمر غريبي من

شده است در همه عالم سمر غريبي من
دويده است به هر رهگذر غريبي من
چو آفتاب به تنها روي برآمده ام
زياده مي شود از همسفر غريبي من
نمي توان ز غريبي به گرد فکر رسيد
اگر به فکر شود همسفر غريبي من
شوند در وطن خود غريب يکسر خلق
کند به اهل جهان گر اثر غريبي من
درين رياض من آن شبنم زمين گيرم
که سوخت لاله رخان را جگر غريبي من
به لفظ معني بيگانه آشنا نشود
به حال خويش بود در حضر غريبي من
نمي توان خبر از من گرفت چون عنقا
پريده است به بال دگر غريبي من
هميشه در وطن خود غريب مي بودم
چو آفتاب نشد در بدر غريبي من
خوشم به عمر سبکرو که مي شود آخر
به نيم چشم زدن چون شرر غريبي من
چو کبک سختي ايام نيست بر من بار
شده است شهري کوه و کمر غريبي من
دو گوشواره عرشند آفرينش را
يکي يتيمي گوهر، دگر غريبي من
علاج غربت من زين جهان نمي آيد
مگر رود ز جهان دگر غريبي من
خوشم به ياد شکرخنده وطن، ورنه
ز شام هجر بود تلختر غريبي من
من آن خيال غريبم درين خراب آباد
که هيچ کس نکند رحم بر غريبي من
ز بس که تلخي از اخوان کشيده ام صائب
شود ز ياد وطن بيشتر غريبي من