شماره ٧٥٠: هلاک جلوه برق است آشيانه من

هلاک جلوه برق است آشيانه من
بغل چو موج گشايد به سيل خانه من
خراب حالي ازين بيشتر نمي باشد
که جغد خانه جدا مي کند ز خانه من
سياه مستي من رنگ بست افتاده است
خمار صبح ندارد مي شبانه من
ز بس گزيده ز دلگيري وطن شده ام
زبان مار بود خار آشيانه من
رواني سخن من ز هم خيالان نيست
ز موج خويش چو درياست تازيانه من
چراغ دولت ابر بهار روشن باد!
که چون صدف ز گهر ساخت آب و دانه من
به ابر قطره دهم سيل در عوض گيرم
ز خرج، بيش چو دريا شود خزانه من
مرا ز خاک به اندک توجهي بردار
چو تير کج مگذر راست از نشانه من
ز گريه اي که مرا در گلو گره گردد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانه من
گرفته بود جهان را فسردگي صائب
دماغ خشک جهان تر شد از ترانه من