شماره ٧٤٨: اگر به سوخته جاني رسد شراره من

اگر به سوخته جاني رسد شراره من
اميد هست که روشن شود ستاره من
به گريه ربط من امروز نيست، کز طفلي
ز اشک، تخت روان بود گاهواره من
ميا به ديدنم اي سنگدل براي خدا
که خون شود جگر سنگ از نظاره من
ز سقف پست خطرهاست سربلندان را
مگر پياده شود همت سواره من
نشد گشاده ز دل عقده اي مرا، هر چند
ز سبحه گرد برآورد استخاره من
خراب مي شوي، از پيش راه من برخيز
که کار سيل کند مستي گذاره من
به نور ماه مرا نيست حاجتي صائب
که پاره دل خويش است ماهپاره من