شماره ٧٤٢: نظر دلير به رخسار آفتاب مکن

نظر دلير به رخسار آفتاب مکن
دلي که نيست ترا در بساط، آب مکن
چو رشته تا نزني دست در ميان گهر
چو تنگ حوصلگان ترک پيچ و تاب مکن
درين محيط اثر تا بود ز ناخن موج
ز تنگي دل خود شکوه چون حباب مکن
بدار دست ز اصلاح دل چو شد بي درد
گلي که نيست در او نکهتي گلاب مکن
غبار غم ز دل خلق شستن آسان نيست
شکايت از دهن تلخ چون شراب مکن
زمين قلمرو سيلاب حادثات بود
درين قلمرو سيلاب فتنه خواب مکن
چه حاجت است به سربار، بار سنگين را؟
زياده غفلت خود از شراب ناب مکن
هر آن نفس که ز دل برنيايد از سر درد
ز زندگاني خود آن نفس حساب مکن
به هر چه رنگ کني مي شود سفيد آخر
به جز سياهي دل موي را خضاب مکن
به هر روش که فلک سير مي کند خوش باش
به سيل، دشمني اي خانمان خراب مکن
نگشته است ز کام جهان کسي سيراب
ز خود سفر پي هر موجه سراب مکن
هر آنچه با تو نيايد به آن جهان صائب
ازين بساط فريبنده انتخاب مکن