شماره ٧٠٩: دل دو نيم بود ذوالفقار زنده دلان

دل دو نيم بود ذوالفقار زنده دلان
که را بود جگر کارزار زنده دلان؟
چراغ روز بود، آفتاب عالمتاب
نظر به ديده شب زنده دار زنده دلان
ز سردمهري باد خزان نبازد رنگ
گل هميشه بهار عذار زنده دلان
گذشتن از دو جهان گام اولين باشد
به پاي همت چابک سوار زنده دلان
نظر به نعمت الوان سيه نمي سازند
بود به خون دل خود مدار زنده دلان
ز بي نيازي همت نياورند به چشم
اگر کنند و دعالم نثار زنده دلان
خزان مرده دلان گر بود ز بي برگي
ز برگريز بود نوبهار زنده دلان
ز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگ
درين شکفته چمن برگ و بار زنده دلان
به بحر ناشده واصل، روان بود سيلاب
سکون مجو ز دل بي قرار زنده دلان
مبين به چشم حقارت، که سبزي فلک است
ز ريزش مژه اشکبار زنده دلان
سياهي از دل شبهاي تار مي خيزد
چو صبح از نفس بي غبار زنده دلان
اگر ز سنگ بود ميوه، پخته مي گردد
ز گرمي نفس شعله بار زنده دلان
به جز گرفتن عبرت دگر غزالي نيست
درين قلمرو وحشت، شکار زنده دلان
برآورد ز گريبان آسمانها سر
سري که خاک شود در گذار زنده دلان
شبي که از سر غفلت به خواب صرف شود
چو خون مرده نيايد به کار زنده دلان
ز روشني است که اهل سؤال بعد از مرگ
چراغ مي طلبند از مزار زنده دلان
ز سيل حادثه صائب نمي شود هرگز
صدا بلند ز کوه وقار زنده دلان