شماره ٧٠٧: صداي پا نبود در خرام درويشان

صداي پا نبود در خرام درويشان
زمين به خواب رود زير گام درويشان
چو ني اگر چه بود خشک، کام درويشان
شکر به تنگ بود در کلام درويشان
چه لذت است که بادست پخت بي برگي است
نمکچش است سراسر طعام درويشان
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درويشان
که مي تواند وصف تمام ايشان کرد؟
به از تمام جهان، ناتمام درويشان
ز روستاي طمع رخت برده اند برون
مساز روي ترش از سلام درويشان
ميان مور و سليمان تفاوتي ننهد
چو سفره باز کند فيض عام درويشان