شماره ٧٠٦: خمار سوخت مرا ساقيا شراب رسان

خمار سوخت مرا ساقيا شراب رسان
مرا به چشمه حيوان ازين سراب رسان
گرت هواست که سيراب از محيط شوي
به کام تشنه لبان فيض چون سحاب رسان
رسيد رشته به گوهر ز پيچ و تاب زدن
تو نيز رشته جان را به پيچ و تاب رسان
مشو ز حال دلم غافل از سيه مستي
نفس گداخته خود را به اين کباب رسان
مگير پاي خود از رنگ و بوي گل به حنا
بکوش و شبنم خود را به آفتاب رسان
دل سياه منور شود ز چشمه نور
کتان هستي خود را به ماهتاب رسان
ز زهد خشک نهال حيات خشک شود
بيا به ميکده و ريشه را به آب رسان
مشو به آب و علف چون غزال چين قانع
دم فسرده خود را به مشک ناب رسان
به خنده صرف مکن عمر را ز بي دردي
چو کبک سينه به سر پنجه عقاب رسان
اگر چه نيست عمارت پذير کلبه ما
ز راه لطف تو گردي به اين خراب رسان
چو خم به اهل طلب درد و صاف با هم ده
به هر که لب نگشايد شراب ناب رسان
به دست خشک مدار از گرهگشايي دست
چو شانه دست به آن زلف نيمتاب رسان
رساند خانه مغز مرا به آب، خمار
پياله اي به من خانمان خراب رسان
اگر به کوي خرابات مي روي صائب
ز دور سجده ما را به آن جناب رسان