شماره ٧٠١: چون دهد چشم ترم اشک به دامان بيرون

چون دهد چشم ترم اشک به دامان بيرون
ز آستين بحر کند پنجه مرجان بيرون
بر لب ساغر ازان بوسه سيراب زنند
که نيارد سخن از مجلس مستان بيرون
هر کجا رفت همان چشم به دنبالش بود
سرمه زان روز که آمد ز صفاهان بيرون
خاک غربت بود آيينه ارباب سخن
طوطي آن به که رود از شکرستان بيرون
گل شرم است، که هر فصل بهاران آيد
لاله افکنده سر از خاک شهيدان بيرون
چشم زنجير غريبانه چرا خون نگريست؟
يوسف آن روز که مي رفت ز زندان بيرون
(کاروان خط اگر بنده نوازي نکند
که دل ما کشد از چاه زنخدان بيرون؟)
(به جز از من که تردد نکنم از پي رزق
نيست شيري که نيايد ز نيستان بيرون)
به درشتي نتوان برد ز دل غم صائب
نتوان کرد ز دل خار به پيکان بيرون