شماره ٦٨٩: نيست امروز ز مژگان گهرافشاني من

نيست امروز ز مژگان گهرافشاني من
گريه شسته است به طفلي خط پيشاني من
زلف چون حاشيه بر گرد سرش مي گردد
در کتابي که بود شرح پريشاني من
چون رگ سنگ، زمين گير گران پروازي است
مژه در ديده آسوده حيراني من
مي دهد حيرت سرشار من از حسن تو ياد
رتبه گنج عيان است ز ويراني من
هر چه در خاطر من مي گذرد مي دانند
سادگي آينه بسته است به پيشاني من
در خزان ناله رنگين بهاران دارند
بلبلان چمن از سلسله جنباني من
شعله شوخ به فانوس مقيد نشود
اطلس چرخ بود داغ ز عرياني من
شرر از سنگ برون آمد و من در خوابم
سنگ بر سينه زند دل ز گرانجاني من
گر چه تلخ است درين باغ مذاقم صائب
گوش گل، تنگ شکر شد ز غزلخواني من