شماره ٦٨٨: غم دنيا نبود در دل ديوانه من

غم دنيا نبود در دل ديوانه من
ديو را راه نباشد به پريخانه من
من و سيري ز عقيق لب خوبان، هيهات
خشکتر مي شود از مي لب پيمانه من
بر سيه خانه ليلي نزد برق اينجا
به چه اميد کند نشو و نما دانه من
مي کند سيل فرامش سفر دريا را
دلنشين است ز بس گوشه ويرانه من
از گهر حوصله بحر نمي گردد تنگ
سنگ طفلان چه کند با دل ديوانه من؟
کي شود جامه فانوس حجاب من و شمع؟
پرده شرم نشد مانع پروانه من
از فروغش جگر ابر گريبان زد چاک
با صدف تا چه کند گوهر يکدانه من
خم مي را که زمين گير گرانجاني هاست
آسمان سير کند نعره مستانه من
عاقبت پير خرابات ز بي پروايي
ريخت پيش بط مي سبحه صد دانه من
نيست ممکن که نبازد دل و دين را صائب
هر که آيد به تماشاي صنمخانه من