شماره ٦٨٦: دلنشين است ز بس گوشه غمخانه من

دلنشين است ز بس گوشه غمخانه من
مي رود رو به قفا سيل ز ويرانه من
ندهد تن به کشاکش دل ديوانه من
چون کمان زور بود قفل در خانه من
باد دستي گره از خرمن من واکرده است
جمع در حوصله مور شود دانه من
مي شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت گران نيست به ديوانه من
منم آن طاير رم خورده ز پرواز که شد
ريزش بال و پر خويش پريخانه من
غافل از حق به گرفتاري دنيا نشوم
گره دام بود سبحه صد دانه من
شمع سرگرم ز بي تابي من مي گردد
گردش جام بود گردش پروانه من
چرخ سنگين دل اگر تيغ به فرقم بارد
سايه بيد بود بر سر ديوانه من
نيست بي چاشني مهر و محبت سخنم
گوش را تنگ شکر مي کند افسانه من
مي شود صورت ديوار ز حيرت صائب
هر که آيد به تماشاي صنمخانه من