شماره ٦٧٦: نيست ممکن ز سخن سير توان گرديدن

نيست ممکن ز سخن سير توان گرديدن
يا ازين زمزمه دلگير توان گرديدن
مي توان گشت به گفتار جهانگير، ولي
نيست ممکن که دهانگير توان گرديدن
آنچه از زخم زبان بر سر مجنون آمد
معتکف در دهن شير توان گرديدن
هست در هر نظري حسن ترا جلوه خاص
از تماشاي تو چون سير توان گرديدن؟
در طلب باش که هر چند سر آيد روزت
تازه چون صبح به شبگير توان گرديدن
نيست جز پاي خم امروز درين وحشتگاه
سرزميني که زمين گير توان گرديدن
بر جنون زن که غزالان همه رام تو شوند
چند دنباله نخجير توان گرديدن؟
مشت آب و گل ما را فلک سفله نداد
آنقدر وقت که همگير توان گرديدن
چه شوي در دل فولاد حصاري، چو ترا
جوهري هست که شمشير توان گرديدن
گر شوي صائب از انديشه نازک چو هلال
همچو خورشيد جهانگير توان گرديدن