شماره ٦٧١: نرسد هيچ کمالي به سخن سنجيدن

نرسد هيچ کمالي به سخن سنجيدن
که سخن را صله اي نيست به از فهميدن
مي خلد بيشتر از شيون ماتم در دل
سخن آهسته نگفتن، به صدا خنديدن
لب خاموش مرا بر سر حرف آوردن
هست احوال ز بيمار گران پرسيدن
خار از چيدن دامن، گل بي خار شود
پرده عيب جهان است نظر پوشيدن
عيد و نوروز به مردم چه مبارک مي بود
چشم واديد نمي داشت گر از پي، ديدن
حرص را بستر آرام نمي گردد مرگ
مار را پيچ و خم افزون شود از خوابيدن
کيست در وادي ايجاد به گمراهي من؟
که نشان قدمم محو شد از لغزيدن
غافلان را نبود بهره اي از عالم غيب
پاي خوابيده چه در خواب تواند ديدن؟
از گرانسنگي کوه گنه خود شادم
که به ميزان قيامت نتوان سنجيدن
سبک از خشم نگردند گران تمکينان
که محال است شود بحر کم از جوشيدن
آب تا بود دلم، در دل دريا بودم
کرد از بحر مرا دور، گهر گرديدن
بال مرغان گلستان شودش دست دعا
هر که قانع شود از چيدن گل با ديدن
چين بر ابرو من از موج حوادث صائب
که دودم مي شود اين تيغ ز سر پيچيدن