شماره ٦٥٨: چشم خورشيد به رخسار تو باشد روشن

چشم خورشيد به رخسار تو باشد روشن
نيست يک سرو به غير از تو درين سبز چمن
يوسف از غيرت آن نرگس نيلوفر رنگ
رفت تا مصر که در نيل زند پيراهن
بگذار از پرده ناموس که سرگرمي عشق
نه چراغي است که پوشيده شود از دامن
همچنان مي پرد از بي خبري چشم حباب
گر چه با بحر بود در ته يک پيرهن
هاله ماه ز شوق تو گشاده است آغوش
چند چون شمع توان بود گرفتار لگن؟
تن به زندان غريبي ندهد کس، چه کند؟
نيست بي چاه حسد دامن صحراي وطن
مرگ در مذهب ما رخصت بال افشاني است
صبح اميد دمد اهل صفا را ز کفن
صائب اين آن غزل مرشد روم است که گفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن