شماره ٦٥٥: آب شد بس که در آتشکده دل پيکان

آب شد بس که در آتشکده دل پيکان
دل مجنون مرا گشت سلاسل پيکان
صحبت راست روان بال و پر توفيق است
که ز آميزش تيرست سبکدل پيکان
نرسد بال و پر سعي به بي تابي دل
مي رسد پيشتر از تير به منزل پيکان
نيست آرام به يک جاي دل آزاران را
که بود در تن زخمي متزلزل پيکان
طمع روي دل از سخت کماني دارم
که به عشاق دهد در عوض دل پيکان
در دل از سختي ايام گرههاست مرا
که از آنهاست کمين عقده مشکل پيکان
از زمين چون هدف آغوش گشا مي خيزند
اهل دل را اگر آيد ز مقابل پيکان
نگذرد چون سخن سخت ز من راست چو تير؟
که مرا گشت ز سختي گره دل پيکان
جوهر از بيضه فولاد برون مي آرد
ساده لوحي که مرا مي کشد از دل پيکان
آسمان سير شد از عشق، دل ما صائب
پر برآرد ز سبکدستي قاتل پيکان