شماره ٦٥٠: چو آيد از چمن آن يوسف گل پيرهن بيرون

چو آيد از چمن آن يوسف گل پيرهن بيرون
گل از دنبالش آيد چون زليخا از چمن بيرون
به دشواري نفس جايي که آيد زان دهن بيرون
چسان زان تنگنا آيد به آساني سخن بيرون؟
نگردد کوه تمکين سنگ راه جذبه عاشق
که آرد نقش شيرين را خارا کوهکن بيرون
کمند جذبه عشق زليخا را بس اين خجلت
که يوسف را ز چاه آرند با دلو و رسن بيرون
من آن بخت از کجا دارم که رويد سبزه از خاکم؟
زبان شکوه است اين کآمده است از خاک من بيرون
به زندان مکافات قفس مي افکني خود را
ميار از خلوت آيينه، اي طوطي سخن بيرون
زليخا همتي در عرصه عالم نمي يابد
به اميد که آيد يوسف از چاه وطن بيرون؟
چنان زلف حواس عالم از آهم پريشان شد
که بي رهبر نيايد هيچ کس از خويشتن بيرون
چه راز عشق را در سينه پنهان مي کني صائب؟
که همچون بوي گل مي آيد از صد پيرهن بيرون