شماره ٦٤٧: ز بزم وصل ذوق انتظارم مي کشد بيرون

ز بزم وصل ذوق انتظارم مي کشد بيرون
ز پاي گل به صحرا خارخارم مي کشد بيرون
ز عشق آهنين دل در کدامين پرده بگريزم؟
که گر در سنگ باشم چون شرارم مي کشد بيرون
ز فکر حسن عالمگير او پيوسته در وصلم
که ديگر زين محيط بيکنارم مي کشد بيرون؟
نپيمايم چرا با چشم راه قدرداني را؟
که با مژگان ز پاي سعي، خارم مي کشد بيرون
مرا در پرده شرم و حيا ساقي چنان دارد
که گر در باده افتم، هوشيارم مي کشد بيرون
هزاران ساله راه از خودپرستي دور گرديدم
همان از خود کمند زلف يارم مي کشد بيرون
چه افتاده است از بزم وصال خود شود مانع؟
سبکدستي که خشک از جويبارم مي کشد بيرون
مرا هر کس که بيرون مي کشد از گوشه خلوت
ستمکاري است کز آغوش يارم مي کشد بيرون
نخواهد دانه من ماند در زير زمين صائب
ز مغز خاک آخر نوبهارم مي کشد بيرون