شماره ٦٤٥: دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بيرون

دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بيرون
نمي آيد مسلم دانه اي زين آسيا بيرون
نيفتي تا ز پا، دست طمع در آستين بشکن
عصا را مي کنند اين قوم از دست گدا بيرون
اگر آزاده اي بار لباس از دوش خود بفکن
که چون سرو از تن آزادگان آيد قبا بيرون
کدامين سنگدل کرده است اين نفرين، نمي دانم
که آرد شمع ما سر از گريبان صبا بيرون
نيارد، گر کند سر پنجه از فولاد و از آهن
ز دست اين خسيسان سوزني آهن ربا بيرون
نه اي تصوير ديبا، چند در بند قبا باشي؟
براي امتحان يک ره بيا زين تنگنا بيرون
مشو فارغ ز گرديدن که روزي در قدم باشد
همين آواز مي آيد ز سنگ آسيا بيرون
ز چشم غنچه تا خار سر ديوار خون گريد
کدامين مرغ رفت از باغ بي برگ و نوا بيرون
عجب نبود که چشم سوزن عيسي غبار آرد
اگر خواهد که خاري آورد از پاي ما بيرون
پر کاهي توانايي ندارد پيکر زارم
مگر آرد مرا از خانه جذب کهربا بيرون
ز چرخ پست فطرت مردمي جستن به آن ماند
که خواهي آوري از بيضه کرکس هما بيرون
اگر افتد به چشم جام، چشم سرمه دار او
مي آيد از گلوي شيشه ديگر بي صدا بيرون
به دست طفل محجوبي سپردم غنچه دل را
که دست از آستين هرگز نيارد از حيا بيرون
چه بال و پر گشايد دانه تا زير زمين باشد؟
سبک چون روح، صائب زين تن خاکي بيا بيرون
ز ناقص طينتان صائب عبث چشم وفا دارم
زمين شوره چون مي آورد مردم گيا بيرون؟