شماره ٦٤٤: به خون غلطد چمن از ناله دردآشناي من

به خون غلطد چمن از ناله دردآشناي من
قفس پر گل شود از بلبل رنگين نواي من
گران خيزند همراهان بي پرواي من، ورنه
ره خوابيده را بيدار مي سازد دراي من
نيم بي مايه تا بر سود باشد از سفر چشمم
مرا اين بس که خاري نشکند در زير پاي من
به استغنا توان خو در جگر کردن بخيلان را
فلک را داغ دارد خاطر بي مدعاي من
ندارد عالم تجريد چون من خانه پردازي
نمي گردد غبارآلود سيلاب از سراي من
مرا مي زيبد از اهل قناعت لاف بي برگي
که از پهلوي خشک خويش باشد بورياي من
ز برق تيشه من کوه آهن آب مي گردد
چه باشد بيستون در پنجه زورآزماي من؟
چنان کز جنبش افزايد گراني مهد طفلان را
به لنگر شد ز طوفان کشتي بي ناخداي من
چنان صائب فشاندم آستين بر خواهش دنيا
که همت از در دلها نمي خواهد گداي من