شماره ٦٤٢: ز آه من ندارد هيچ پروا کج کلاه من

ز آه من ندارد هيچ پروا کج کلاه من
ز شوخي مي کند چون زلف خود بازي به آه من
به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من
به شمشير تغافل ملک گيرد پادشاه من
خدا زين برق عالمسوز جانان را نگه دارد!
که مژگان مي شود انگشت زنهار از نگاه من
نمي داند خس و خاشاک بال شعله مي گردد
رقيب از ساده لوحي خار مي ريزد به راه من
غرور يار از اظهار عجز من يکي صد شد
به کار مدعي آمد درين دعوي گواه من
پريشان کرد خط يار اوراق حواسم را
که را گويم که از گردي پريشان شد سپاه من؟
محبت جمع با تن پروري صائب نمي گردد
وگرنه مي شود هر سايه خاري پناه من