شماره ٦٣٦: به هم پيوسته از بس در حريم سينه داغ من

به هم پيوسته از بس در حريم سينه داغ من
تماشايي ندارد رنگ از گلگشت باغ من
چنان از آفتاب عشق مي جوشد دماغ من
که پهلو مي زند با چشمه خورشيد داغ من
مرا برده است وحشت از جهان آب و گل بيرون
عرق ريزد فلک بيهوده ز انجمن در سراغ من
ز منت بر دل روشن بود مردن گواراتر
شود دست حمايت باد صرصر بر چراغ من
مرا زنگار از دل چون زدايد باده لعلي؟
که مي چون لاله خون مرده گردد در اياغ من
ز فکر عافيت آسوده ام با درد و داغ او
ز جوش گل ندارد سبزه بيگانه باغ من
اگر چه خاک من گلرنگ شد از باده پيمايي
همان خميازه چون گل مي زند موج از اياغ من
مشو از شبنم خونگرم من اي شاخ گل غافل
که مي سوزد نفس خورشيد تابان در سراغ من
ندارد دودمان عشق چون من مجلس افروزي
سيه مستي کند پروانه از دود چراغ من
به شيرين کاري صنعت ز شيرين برده ام دل را
چرا ميراب جوي شير نبود سنگداغ من؟
ازان دارد چو داغ لاله، داغ من رگ خامي
که بيش از داغ، شور عشق مي سوزد دماغ من
ز تأثير دعاي جوشن مي نشکند صائب
به سنگ خاره چون ياقوت اگر غلطد اياغ من