شماره ٦٣٥: نشان از بي وجودي نيست در روي زمين از من

نشان از بي وجودي نيست در روي زمين از من
ز گمنامي چه خونها در جگر دارد نگين از من
ز اشک آتشين خط شعاعي گشته مژگانم
ز خجلت شمع دزدد گريه را در آستين از من
زنم نقش اميدي هر زمان بر آب، ازين غافل
که مي دارد دريغ آن تندخو چين جبين از من
به خونم چون کباب امروز فتوي مي دهد طفلي
که رويش چون نگاه گرم گرديد آتشين از من
منم آن رشته هموار نظم آفرينش را
که مي گردد يکي صد، رتبه در ثمين از من
ندارم گر چه در خرمن پر کاهي، به اين شادم
که رزق خوشه چين باشد زبان گندمين از من
گر از تردستي من تر نشد کشت اميد کس
مرا اين بس که ماند نام خشکي چون نگين از من
چو مي بايد به تلخي ماند بر جا عاقبت صائب
چه حاصل زين که چندين خانه شد پر انگبين از من؟