شماره ٦٣٤: ز بي عشقي بهار زندگي دامن کشيد از من

ز بي عشقي بهار زندگي دامن کشيد از من
وگرنه همچو نخل طور آتش مي چکيد از من
ز بي دردي دلم شد پاره اي از تن، خوشا عهدي
که هر عضوي چو دل از بي قراري مي تپيد از من
به حرفي عقل شد بيگانه از من، عشق را نازم
که با آن بي نيازي ناز عالم مي کشيد از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سايه از خاکم؟
زبان شکر جاي سبزه دايم مي دميد از من
شلاين تر ز خون ناحقم در هر چه آويزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشيد از من
نظربازان نمي باشند بي هنگامه چون مجنون
غزالان رام من گشتند اگر ليلي رميد از من
ز بي برگي به کار چشم زخم باغ مي آيم
مباش اي بوستان پيرا به کلي نااميد از من
نگيرم رونماي گوهر دل هر دو عالم را
به سيم قلب نتوان ماه کنعان را خريد از من
نواي بيخودان داروي بيهوشي بود دل را
دگر خود را نديد آن کس که فريادي شنيد از من
تو بودي کام دل اي نخل خوش پيوند، جانم را
نپيوندد به کام دل، ترا هر کس بريد از من
به خرج برق آفت رفت يکسر دانه هاي من
نگرديد آسيايي در شکستن روسفيد از من
ز بس از غيرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهيد از من
ز انصاف فلک دلسرد غواصي شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خريد از من