شماره ٦٢٣: خدايا قطره ام را شورش دريا کرامت کن

خدايا قطره ام را شورش دريا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمي گرداني از من راه اگر سيل ملامت را
کف خاک مرا پيشاني صحرا کرامت کن
جنون من به داغ ريزه انجم نمي سازد
مرا چون مهر يک داغ جهان آرا کرامت کن
دل ميناي مي را مي کند جام نگون خالي
دل پر خون چو دادي، چشم خونپالا کرامت کن
درين وحشت سرا تا کي اسير آب و گل باشم؟
مرا راهي به سوي عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختي چون کشتي ما را
لبي خشک از شکايت چون لب دريا کرامت کن
مرا هر روز چون خورشيد قرصي در کنار افکن
نمي گويم به من رزق مرا يکجا کرامت کن
ز سوداي محبت هيچ کس نقصان نمي بيند
دل و دستي مرا يارب درين سودا کرامت کن
نظر بينا چو شد خضرست هر گرد سبکسيري
من گم کرده ره را ديده بينا کرامت کن
دل خود مي خورد سيلاب چون جايي گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزاني
مرا يک گل زمين از ساحت دلها کرامت کن
دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معني را
زبان آتشين دادي، يد بيضا کرامت کن
بهار طبع صائب فکر جوش تازه اي دارد
نسيم گلستانش را دم عيسي کرامت کن