شماره ٦١٩: شب عيدست ساقي باده روشن مهيا کن

شب عيدست ساقي باده روشن مهيا کن
تماشاي مه نو را ز جام زر دو بالا کن
خمارآلود بي تاب است در خميازه پردازي
لب ما بسته مي خواهي، دهان شيشه را وا کن
به شکر اين که در زير نگين داري مي لعلي
سفال و سنگ اين ويرانه را ياقوت سيما کن
عجب عيشي است ماه نو به روي دوستان ديدن
قدح بردار و ارباب طرب را جمع يک جا کن
ز زهد خشک چون تسبيح در دل صد گره دارم
به جامي قبضه خاک مرا دامان صحرا کن
ز احياي زمين مرده به طاعت نمي باشد
دل افسرده ما را به جام باده احيا کن
ز معماري نصيب خضر عمر جاوداني شد
به درد باده تا ممکن بود تعمير دلها کن
ز مستي کن لب جان بخش را تلقين گويايي
جهان چون چشم سوزن تنگ بر چشم مسيحا کن
به روي دل توان تسخير کردن ملک دلها را
کلاه سرکشي از سر بنه، تيغ از کمر وا کن
کمند آسماني پاره گرديدن نمي داند
دل ديوانه را زنجير ازان زلف چليپا کن
ندارد تاب دست انداز جرأت دامن پاکان
زمين سينه را پاک از خس وخار تمنا کن
ز اقبال کريمان آبرو گوهر شود صائب
لب خواهش به ابر نوبهاران چون صدف وا کن