شماره ٦٠٧: ميسر نيست با هوش وخرد بي دردسر بودن

ميسر نيست با هوش وخرد بي دردسر بودن
گوارا مي کند وضع جهان را بي خبر بودن
نباشد بر دلم چون سرو از بي حاصلي باري
که دارد حاصلي چون تازه رويي بي ثمر بودن
قناعت با در دل کن ازين درهاي بي حاصل
که باشد زرد روي آفتاب از در به در بودن
ز فيض جام در دورست ذکر خير جم دايم
نبايد در جهان آفرينش بي اثر بودن
شد از تسليم بر من تنگناي چرخ گلزاري
که گردد بيضه مهد راحت از بي بال و پر بودن
به جامي دستگيري کن من افتاده را ساقي
که دستم چون سبو گرديد خشک از زير سر بودن
ز سنگ کودکان بر دل غباري نيست مجنون را
که خندان است کبک مست از کوه و کمر بودن
بر آتش مي زنم چون شمع بهر چشم تر خود را
که در دل مي خلد چون خار بي مژگان تر بودن
به مقدار گراني غوطه در گل مي زند لنگر
که گردد قطره دور از قرب دريا از گهر بودن
جگردارانه سر کن راه صحراي طلب صائب
که کام شير گردد نقش پا از بي جگر بودن