شماره ٦٠٦: جدا شو از دو عالم تا تواني با خدا بودن

جدا شو از دو عالم تا تواني با خدا بودن
که دارد دردسر بسيار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگي مردانه جام نيستي بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بيم بلا بودن
دم تيغ قضا از چين ابرو برنمي گردد
ندارد حاصلي دلگير از حکم قضا بودن
ثمرهاي گرامي در بهشت جاودان دارد
درين بستانسرا يک چند بي برگ و نوا بودن
به سيم قلب باشد ماه کنعان را خريداري
به اميد غناي جاودان چندي گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکين مده از کف
که دريا مي کند دل را به تلخي ها رضا بودن
مياور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلايق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباري بگذران تقصير خلق از خود
نبايد تند چون سيلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور مي سازي
اگر داني چه مطلب هاست در بي مدعا بودن
سواد فقر مي بخشد حيات جاودان صائب
درين ظلمت نبايد غافل از آب بقا بودن