شماره ٦٠١: به حسن خلق دلها را مسخر مي توان کردن

به حسن خلق دلها را مسخر مي توان کردن
به اين عنبر دو عالم را معطر مي توان کردن
به خون خوردن اگر قانع شوي از نعمت الوان
چه خونها در دل اين چرخ اخضر مي توان کردن
تو از بيم حساب امروز خود را مي کني فردا
وگرنه هر نفس را صبح محشر مي توان کردن
اگر از خامشي مهر سليماني به دست آري
پريزادان معني را مسخر مي توان کردن
اگر دست از عنان اختيار خويش برداري
چو ماهي بحر را بالين و بستر مي توان کردن
اگر از سيلي دريا نتابي روي چون عنبر
چه محفل ها به بوي خوش معنبر مي توان کردن
مجال گفتگو از پيچ و تاب فکر اگر باشد
زبان بازي به خنجر همچو جوهر مي توان کردن
اگر از تهمت خامي نينديشد سپند ما
به دود آه، خون در چشم مجمر مي توان کردن
کهن دولت به اقبال جوانان برنمي آيد
قياس از حال دارا و سکندر مي توان کردن
اگر در دعوي آزادگي ثابت قدم باشي
به زير بار دل رقص صنوبر مي توان کردن
پشيماني ندارد در سخن از پاي افتادن
به مژگان چون قلم اين راه را سر مي توان کردن
مشو قانع به يک پيمانه از خون حلال ما
لبي شيرين ازين قند مکرر مي توان کردن
نسازي چون قلم گر زندگي صرف سخن صائب
چو طوطي صفحه آيينه از بر مي توان کردن