شماره ٥٩١: ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتن

ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معني را جدا گشتن
گل اين باغ، آغوش از لطافت برنمي دارد
به بوي پيرهن بايد تسلي چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتي دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلي با بي وفايان آشنا گشتن
رسيده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کي اي ستمگر مهربان خواهي به ما گشتن؟
وصال شسته رويان گريه ها در آستين دارد
به گل پيراهنان چسبان نبايد چون قبا گشتن
پر کاهي است دنيا در نظر آزادمردان را
به تحصيلش نمي يابد سبک چون کهربا گشتن
نمي داني چه شکر خواب ها در چاشني داري
به نقش خشک قانع از شکر چون بوريا گشتن
اگر با استخوان از سفره قسمت شوي قانع
عزيز اهل دولت مي تواني چون هما گشتن
متاب از سختي ايام رو گر بينشي داري
که فرض عين باشد در ره او توتيا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قرباني
درين محفل به حيرت مي توان بي مدعا گشتن