شماره ٥٨٧: ز بي دردي نمي سازم به صندل دردسر پنهان

ز بي دردي نمي سازم به صندل دردسر پنهان
که سازم درد را از قدرداني از نظر پنهان
همان خون مي چکد از شکوه دوري ز منقارش
اگر گردد چو مغز پسته طوطي در شکر پنهان
مگر از خانه آمد دلبر شبگرد من بيرون؟
که ماه از هاله گرديده است در زير سپر پنهان
بلند افتاده است آهن دلان را ناخن کاوش
وگرنه مي شدم در سنگ خارا چون شرر پنهان
همان از تير باران حوادث نيستم ايمن
شوم در چشم مور از ناتواني ها اگر پنهان
حذر کن بيشتر از خصم ديرين چون ملايم شد
که آن مکار را در موم باشد نيشتر پنهان
شود از سنگ و آهن خرده راز شرر رسوا
چو آمد از دو لب بيرون، نمي ماند خبر پنهان
شميم بيد و عود از آتش سوزان شود روشن
محال است اين که ماند خلق مردم در سفر پنهان
ز شکر خنده پنهان نشد کم زهر چشم او
نماند تلخي بادام هرگز در شکر پنهان
مخور بي همرهان صائب دم آبي اگر باشد
که از شرم سکندر خضر گرديد از نظر پنهان