شماره ٥٨٢: از حجاب عشق محرومم ز رخساري چنين

از حجاب عشق محرومم ز رخساري چنين
دست خالي مي روم بيرون ز گلزاري چنين
سجده مي آرند خورشيد و مه و انجم ترا
قسمت يوسف نشد در خواب، بازاري چنين
خانه چشمش به آب زندگاني مي رسد
هر که دارد در نظر خورشيد رخساي چنين
حلقه زلفش مرا از کفر و دين بيگانه کرد
گر کمر بندد کسي، باري به زناري چنين
بي دل دين کرد خال زير زلف او مرا
در کمين کس مباد دزد عياري چنين
گوشها گنجينه گوهر شد از گفتار تو
کس ندارد ياد ياقوت گهرباري چنين
ديده قربانيان مي گشت طوق قمريان
سرو بستاني اگر مي داشت رفتاري چنين
برندارد گوشه چشمش سر از دنبال من
از خدا مي خواستم عاشق نگهداري چنين
پرسش اغيار شيين کرد بر من مرگ را
بدتر از صد دشمن جاني است غمخواري چنين
سبزه خط برنمي گرداند از شمشير روي
بود اين آيينه را در کار زنگاري چنين
دل نگيرد يک نفس در سينه تنگم قرار
عالم امکان ندارد خانه بيزاري چنين
دامن صحرا چراغان شد ز نقش پاي من
وادي مجنون ندارد گرم رفتاري چنين
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
بهتر از صد گنج قارون است ديناري چنين
دار و گير عقل بر من زندگي را تلخ ساخت
بدترست از لشکر بيگانه سرداري چنين
عشق بر من دردمندي را گوارا کرده است
چون شود به، هر که را باشد پرستاري چنين؟
تا گشودم چشم، رفت از کف دل آزاده ام
کي به همره باز مي ماند سبکباري چنين؟
نور از آيينه مي بارد سکندر را به خاک
از حيات جاودان کم نيست آثاري چنين
سايه طول امل آزادگان را مي گزد
واي بر آن کس که دارد در بغل ماري چنين
از سر پر شور من کان ملاحت شد زمين
توشه اي بر دار بيدرد از نمکزاري چنين
روزگاري بود برگ گفتگو صائب نداشت
از نسيمي بر رخش بشکفت گلزاري چنين