شماره ٥٨١: مي کشد دامن چو زلف سرکش او بر زمين

مي کشد دامن چو زلف سرکش او بر زمين
مي نهد در چين ز غيرت ناف و آهو بر زمين
گل چه حد دارد تواند چهره شد با عارضش؟
آن که ماليد آفتاب و ماه را رو بر زمين
خفتگان خاک را صبح قيامت مي شود
سايه هر جا افکند آن قد دلجو بر زمين
خوشه چينان خوشه پروين به دامن مي برند
هر کجا ريزد عرق از چهره او بر زمين
پنجه خورشيد مي گردد گريبانگير خاک
پاي خود هر جا گذارد آن پريرو بر زمين
پاک مي سازد ز دين و دل بساط خاک را
چون کشد دامان ناز آن عنبرين مو بر زمين
پشت دست عجز، ماه عيد با آن سرکشي
مي گذارد پيش طاق آن دو ابرو بر زمين
تا دکان حسن او شد باز در مصر وجود
از کسادي مي زند يوسف ترازو بر زمين
من کيم تا آرزوي خواب آسايش کنم؟
آسمان نگذاشت در جايي که پهلو برزمين
کي مربع مي نشيند در صف دانشوران؟
پيش استاد آن که ننشيند دو زانو بر زمين
غوطه زد در خاک تا تير هوايي شد بلند
سرکشان را زود مي مالد فلک رو بر زمين
در برومندي نسازد هر که دلها را خنک
مي کند صائب گراني سايه او بر زمين