شماره ٥٨٠: ريخت مژگان تر من رنگ گلشن بر زمين

ريخت مژگان تر من رنگ گلشن بر زمين
شد ز آه من چراغ لاله روشن بر زمين
با سبکروحان گرانجانان نگيرند الفتي
هست در جيب مسيحا چشم سوزن بر زمين
ديدن روي گرانان تيرگي مي آورد
چند دوزي همچو نرگس چشم روشن بر زمين؟
از رعونت زود بر ديوار مي آيد سرش
مي کشد هر کس که چون خورشيد دامن بر زمين
بر مراد بد گهر دايم نگردد آسمان
سنگ زود افتد ز آغوش فلاخن بر زمين
از گرانقدري نمي افتد ز چشم اعتبار
پرتو خورشيد اگر افتد ز روزن بر زمين
عافيت در خاکساري، ايمني در نيستي است
سايه را پروا نباشد از فتادن بر زمين
پرتو خورشيد را نعل سفر در آتش است
دامن جان را ندوزد لنگر تن بر زمين
بر سر موران بود دست حمايت پاي من
از سبکروحان کسي نگذشته چون من بر زمين
با هزاران چشم روشن آسمان جوياي توست
چون ره خوابيده خواهي چند خفتن بر زمين؟
بر زمين نه پشت دست اي سرو پيش قامتش
تا به چند از سايه خواهي خط کشيدن بر زمين؟
گر نداري ميوه افکندني چون سرو و بيد
غيرتي کن، سايه اي باري بيفکن بر زمين
گوشه امني اگر صائب تمنا مي کني
نيست غير از گوشه دل هيچ مأمن بر زمين