شماره ٥٧٩: سايه تا افتاد ازان مشکين سلاسل بر زمين

سايه تا افتاد ازان مشکين سلاسل بر زمين
آيه رحمت مسلسل گشت نازل بر زمين
چون شفق از خاک خون آلود مي خيزد غبار
بس که در کوي تو آمد شيشه دل بر زمين
گر به اين تمکين گذارد پاي ليلي در رکاب
از گرانباري گذارد سينه محمل بر زمين
لاله بي داغ تا دامان محشر سر زند
خون ما هر جا چکد از تيغ قاتل بر زمين
در برومندي مکن با خاکساران سرکشي
کز هجوم ميوه گردد شاخ مايل بر زمين
از تحمل خصم بالادست گردد زير دست
موج تيغ از کف گذارد پيش ساحل بر زمين
نيست دست بي نيازان پست فطرت چون غبار
ورنه افتاده است دامان وسايل بر زمين
روزي ثابت قدم آيد به پاي ديگران
توشه را رهرو گذارد پيش منزل بر زمين
مشکل است از مردم آزاده دل برداشتن
از صنوبر کي به افشاندن فتد دل بر زمين؟
صفحه خاک سيه شايسته اقبال نيست
هر طرف از جاده بنگر خط باطل بر زمين
هر کف خاکي دهان شير و کام اژدهاست
چشم بگشا، پاي خود مگذار غافل بر زمين
ترک اين وحشت سرا شايسته افسوس نيست
مي زند بيهوده خود را مرغ بسمل بر زمين
کاهلي از بس که پيچيده است بر اعضاي من
مي گذارد نقش پاي من سلاسل بر زمين
کلک صائب در سخن چون سحرپردازي کند
مي شود يک چشم حيران چاه بابل بر زمين