شماره ٥٧٦: سايه تا افتاد ازان شمشاد بالا بر زمين

سايه تا افتاد ازان شمشاد بالا بر زمين
آسمان رنگ قيامت ريخت گويا بر زمين
محو شد در روي او هر چشم بينايي که بود
شبنمي نگذاشت آن خورشيد سيما بر زمين
سايه شمشاد جان بخش تو اي آب حيات
کرد چون مي خاکساري را گوارا بر زمين
خط مشکين کرد کوته، دست آن زلف دراز
اين سزاي آن که مالد روي دلها بر زمين!
از دل و دين پاک مي سازد بساط خاک را
چون کشد دامان ناز آن سرو بالا بر زمين
بر سر ما خاکساران سايه کردن عيب نيست
کآيه رحمت شود نازل ز بالا بر زمين
روز محشر پرده بر مي دارد از اعمال تو
مي شود در نوبهاران دانه رسوا بر زمين
قمريي بر خاک صورت بندد از نقش قدم
چون گذارد پاي خود آن سرو بالا بر زمين
خاکساري از سرافرازان عالم عيب نيست
مي نشيند آفتاب عالم آرا بر زمين
پرده دام است هر خاکي درين وحشت سرا
تا نبيني پيش پاي خود منه پا بر زمين
هر که کم کم خرده خود صرف درويشان نکرد
مي گذارد همچو قارون جمله يکجا بر زمين
هر کجا گوهر فزون تر، تشنه چشمي بيشتر
مي تپد چون ماهي بي آب، دريا بر زمين
سيل از افتادگي ديوار را از پا فکند
سرکشان را روي مي مالد مدارا بر زمين
نيستم پرگار و چون پرگار از سرگشتگي
هست در گردش مرا يک پا و يک پا بر زمين
همت سرشار بي ريزش نمي گيرد قرار
داشت تا يک قطره مي، ننشست مينا بر زمين
در بيابان راهش از موي کمر نازکترست
هر که داند نوک خاري نيست بيجا بر زمين
آن سبکدستم که آورده است در ميدان لاف
پشت پاي من مکرر پشت دنيا بر زمين
از گرانجاني تو در بازار امکان مانده اي
ورنه هيهات است ماند جنس عيسي بر زمين
شمع اميدش ز باد صبح روشنتر شود
هر که چون خورشيد مالد روي خود را بر زمين
خامه معجز رقم گر خضر وقت خويش نيست
سبز چون گردد به هر جا مي نهد پا بر زمين؟
ثبت مي سازد به خط سبز در هر نوبهار
منشي رحمت برات روزي ما بر زمين
قسمت آدم شد از روز ازل سر جوش فيض
ريخت ساقي جرعه اول ز مينا بر زمين
عقل هيهات است مجنون را شکار خود کند
مي گذارد شير پشت دست اينجا بر زمين
از سکندر صفحه آيينه اي بر جاي ماند
تا چه خواهد ماند از مجموعه ما بر زمين
گل چه صورت دارد از اجزاي خود غافل شود؟
دام صيد آدميزادست رگها بر زمين
مي دهد داغ عزيزان را فشار تازه اي
لاله اي هر جا که مي گردد هويدا بر زمين
سفره اهل قناعت صائب از نعمت پرست
روزي موران بود دايم مهيا بر زمين