شماره ٥٧٢: تا به خون رنگين نسازي چون گل احمر جبين

تا به خون رنگين نسازي چون گل احمر جبين
کي تواني شست در سرچشمه کوثر جبين؟
روز محشر سرخ رو چون لاله برخيزد ز خاک
آل تمغاي شهادت هر که دارد بر جبين
وقت رفتن زردرويي مي برد با خود به خاک
مي گذارد هر که چون خورشيد بر هر در جبين
وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بيد
تيغ اگر بارد به فرقش چين نيارد بر جبين
از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمي است
نيست از شيرازه اين اوراق را چين بر جبين
نيستي از اهل بينش، ورنه پيش عارفان
نامه واکرده اي در دست دارد هر جبين
بهر مشتي خار و خس کز دست بيرون مي رود
چند بگذاري به خاک راه چون صرصر جبين
چون لباس غنچه از هم مي شکافد سنگ را
تا به داغ او رساند لاله احمر جبين
صحبت روشن ضميران کيمياي دولت است
از فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبين
تا غبار خاکساري در بساط خاک هست
رنگ دردسر مريز از صندل تر بر جبين
صائب اينجا آفتاب از دور مي بوسد زمين
نيست برگ سجده اين آستان در هر جبين
اين غزل را هر که گويد صائب از اهل سخن
مي گذارم پيش او بر خاک تا محشر جبين