شماره ٥٧٠: روي جانان را نهان در خط چون ريحان ببين

روي جانان را نهان در خط چون ريحان ببين
چهره يوسف کبود از سيلي اخوان ببين
از خط نورسته بر گرد لب جان بخش او
ريشه جان در کنار چشمه حيوان ببين
گر نديدي تنگ شکر زير بال طوطيان
در پناه خط سبز آن غنچه خندان ببين
روي عالمسوزش از خط دست و پا گم کرده است
اين چراغ مضطرب را در ته دامان ببين
از خط شبرنگ، صد پروانه پر سوخته
گرد روي آتشين آن بلاي جان ببين
شد مکرر در کنار هاله ديدن ماه را
خط مشکين را به گرد آن رخ تابان ببين
گر نديدي خال را در کنج آن لب وقت خط
يوسف بي جرم را در گوشه زندان ببين
از پريزادان مگو بسيار چون ناديدگان
زلف و خط و کاکل و گيسوي مشک افشان ببين
گر نمي داني چرا بي دين و دل گرديده ايم
زلف کافر کيش آن غارتگر ايمان ببين
فکر پوچ است از خم چوگان قدرت سرکشي
نه فلک را همچو گو سرگشته در ميدان ببين
گوي خورشيد از خم چوگان او سالم نجست
دست و بازوي بلند آن سبک جولان ببين
ديده اي آيينه را بسيار، بهر امتحان
يک نظر خود را به چشم صائب حيران ببين