شماره ٥٦١: مجلس رقص است، بر تمکين بيفشان آستين

مجلس رقص است، بر تمکين بيفشان آستين
دست بالا کن، گلي از عالم بالا بچين
مي توان رفت از فلک بيرون به دست افشاندني
در نگين دان تا به کي باشي حصاري چون نگين؟
مي شود از پايکوبي قطع راه دور عشق
چند از تمکين نهي بر پاي، بند آهنين؟
پايکوبان شو، ببين در زير پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زير دست خود ببين
نخل نوخيز تو بهر بوستان ديگرست
ريشه را محکم مکن زنهار در مغز زمين
مي ز خون خود کن و مطرب ز بال خويشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دين
فارغ است از سنگ ره تخت روان بيخودي
گر طواف کعبه مي خواهي بر اين محمل نشين
قطره از پيوستگي شد سيل و در دريا رسيد
در طريق عشق، ياران موافق بر گزين
پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن در هر جا که سازد چهره از مي آتشين
بي سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده اي است
بزم را پر شور گردان از نواي آتشين
رخنه ملک است چشم هوشياران، زينهار
خاک زان از درد مي در چشم عقل دور بين
از شفق زد غوطه در مي صبح با موي سفيد
در کهنسالي دکان زهد و سالوسي مچين
شبنم از روشندلي هم ساغر خورشيد شد
چند در ميناي تن چون درد باشي ته نشين؟
مي ربايندش چو گل خوبان ز دست يکدگر
صفحه اي کز فکر صائب شد نگارستان چين