شماره ٥٥٧: خط به تمکين آيد از لعل دلبر برون

خط به تمکين آيد از لعل دلبر برون
سبزه با لنگر ز زير سنگ آرد سر برون
سرمه بخت سيه روشندلان را کيمياست
اخگر آيد شسته رو از زير خاکستر برون
راه جان بخشي بر آن لب شرم نتوانست بست
هر چه در گوهر بود مي آيد از گوهر برون
دولت آتش پا و آب زندگي سنگين رکاب
از سياهي تشنه لب زان آمد اسکندر برون
ني به ناخن گر کنند، از خجلت لبهاي او
پاي نگذارد ز بند نيشکر شکر برون
مهر خاموشي شود از گرمي هنگامه آب
لال مي گردد سپندي کآيد از مجمر برون
در دل تاريک حرف تلخ را تأثير نيست
کي رود خامي به جوش بحر از عنبر برون؟
پاي گستاخي منه بيرون ز حد خود که مور
رشته عمرش شود کوته چو آرد پر برون
چشم بستن باشد از دنيا نظر واکردنش
چون حباب از بحر هستي هر که آرد سر برون
زشت رويي پرده چشم تماشايي بس است
زشت رويان از چه مي آيند با چادر برون؟
چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سياه
صبح اگر از يک گريبان با تو آرد سر برون
تا به خاک افتاد صائب سايه بالاي او
مي زند ناخن به دل خاري که آرد سر برون