شماره ٥٥٦: عقل پوچ از عهده سودا نمي آيد برون

عقل پوچ از عهده سودا نمي آيد برون
پنبه از تسخير اين مينا نمي آيد برون
چشم آن دارم که با نام و نشان آيم برون
از بياباني که نقش پا نمي آيد برون
عالمي از بيخودي گر هست خوشتر در جهان
چون فلاطون از خم صهبا نمي آيد برون؟
گر چه دارد شوخي ما برق را در پيچ و تاب
از لب ما خنده بيجا نمي آيد برون
هر که شمعي زير خاک از ديده بينا نبرد
از شبستان کفن بينا نمي آيد برون
حيرتي دارم که با اين بي قراري هاي شوق
چون مرا بال و پر از اعضا نمي آيد برون؟
تيغ ما از بي زباني در نيام زنگ نيست
شيرمردي از صف هيجا نمي آيد برون
هر که را ديديم، دارد بر جگر داغ نفاق
ماهي بي فلس ازين دريا نمي آيد برون
شبروان کوي جانان را سلاحي لازم است
ماه بي تيغ و سپر شبها نمي آيد برون
اين چه دامان نزاکت بر زمين ساييدن است
گل به اين تمکين (و) استغنا نمي آيد برون
در شبستاني که اهل شرم ساغر مي زنند
از دهن ها نکهت صهبا نمي آيد برون
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد مثال
هيچ کس از فکر اين سودا نمي آيد برون