شماره ٥٥٣: از تن خاکي دل صد پاره مي آيد برون

از تن خاکي دل صد پاره مي آيد برون
اين شرر آخر ز سنگ خاره مي آيد برون
نيست از بخت سيه دلهاي روشن را غبار
روشن از خاکستر آتشپاره مي آيد برون
دل مخور ز انديشه روزي که گندم از زمين
سينه چاک از شوق روزي خواره مي آيد برون
غنچه چون گل شد، ز حفظ بوي خود عاجز شود
آه بي تاب از دل صد پاره مي آيد برون
زان دل سنگين اگر جويم ترحم دور نيست
موميايي هم ز سنگ خاره مي آيد برون
مي شود در بي کسي اين چشمه رحمت روان
شيرکي ز انگشت در گهواره مي آيد برون؟
چون حبابي مي تواند بحر را در بر کشيد؟
از تماشاي تو کي نظاره مي آيد برون؟
مي دهم تصديع صائب چاره جويان را عبث
از علاج درد من کي چاره مي آيد برون؟