شماره ٥٥٠: تا به عزم صيد آن بي باک مي آيد برون

تا به عزم صيد آن بي باک مي آيد برون
خون ز چشم حلقه فتراک مي آيد برون
تنگدستي راست لازم گريه بي اختيار
وقت بي برگي سرشک از تاک مي آيد برون
مي خورد چون عيسي از سرچشمه خورشيد آب
هر نهالي کز زمين پاک مي آيد برون
نيست ممکن دود را آتش عنانداري کند
آه بي تاب از دل غمناک مي آيد برون
ناتوانان را شود موج حوادث بال و پر
سالم از بحر خطر خاشاک مي آيد برون
خواجه مي آيد برون از فکر دنياي خسيس
دانه قارون اگر از خاک مي آيد برون
مي شود از شعله غيرت دل خورشيد آب
چون عرق زان روي آتشناک مي آيد برون
از ضعيفان مي شود روشن چراغ سرکشان
بال آتش از خس و خاشاک مي آيد برون
زاهدان را نيست آه و ناله تر دامنان
دود بيش از هيزم نمناک مي آيد برون
جوش مستي مي کند ما را خلاص از حبس خاک
دست ساغر گير ما از تاک مي آيد برون
صبح عشرت مي کنندش نام، اين ناديدگان
آه سردي کز دل افلاک مي آيد برون
رزق اگر بر آدمي عاشق نمي باشد، چرا
از زمين گندم گريبان چاک مي آيد برون؟
نيست صائب کار هر کس سينه بر آتش زدن
از دو صد عاشق يکي بي باک مي آيد برون