شماره ٥٤٩: راز عاشق از لب خاموش مي آيد برون

راز عاشق از لب خاموش مي آيد برون
دود زود از آتش خس پوش مي آيد برون
از رگ ابري پر از گوهر شود چندين صدف
يک زبان از عهده صد گوش مي آيد برون
زان به روي دست جا بخشند مستان جام را
کز حريم ميکشان خاموش مي آيد برون
حسن او از خلوت آيينه با آن محرمي
از کمال شرم شبنم پوش مي آيد برون
قامتش قلاب گشت و از سرش غفلت نرفت
خواجه را اين پنبه کي از گوش مي آيد برون؟
ديده هاي پاک، تر دست است در ايجاد حسن
هاله را اينجا مه از آغوش مي آيد برون
در کهنسالي جوانتر گشت صائب فکر من
زين ته خم باده سرجوش مي آيد برون