شماره ٥٤٥: غم کجا از سينه بي غمخوار مي آيد برون؟

غم کجا از سينه بي غمخوار مي آيد برون؟
کي به پاي خويش از پاخار مي آيد برون؟
عندليبي را که سر در زير بال خود کشيد
برگ عيش از غنچه منقار مي آيد برون
قانع از درياي پر گوهر به کف گرديده است
هر که از ميخانه با دستار مي آيد برون
بر ندارد چهره زرد از رکاب کهربا
برگ کاهي کز ته ديوار مي آيد برون
مي کند آهستگي کوته زبان خصم را
با نمد دندان ز کام مار مي آيد برون
مي کشد از دلخراشان حيف خود را انتقام
کوهکن کي سالم از کهسار مي آيد برون؟
خوشه را از هم جدا چون دانه سازد راه تنگ
يک سخن زان لب به چندين بار مي آيد برون!
خون گل از خار دارد تيغ ها زير سپر
دست گلچين زخمي از گلزار مي آيد برون
صحبت تردامنان در حسن نگذارد صفا
با چه رو آيينه از زنگار مي آيد برون؟
در گل چسبنده تن، پاي خواب آلودگان
مي رود آسان ولي دشوار مي آيد برون
خط ز هم مي پاشد آخر زلف عنبربار را
از نيام اين تيغ جوهردار مي آيد برون
مرغ زيرک کم فتد در حلقه دامي دو بار
برنگردد نغمه اي کز تار مي آيد برون
آه ما صائب نماند تا قيامت در جگر
از نيام اين تيغ بي زنهار مي آيد برون