شماره ٥٤٤: آه کي از جان دردآلود مي آيد برون

آه کي از جان دردآلود مي آيد برون
کز خس و خاشاک هستي دود مي آيد برون
سوخت خونم در رگ و پي بس که از سودا چو شمع
گر زني نشتر به دستم، دود مي آيد برون
چون خليل آن را که حفظ حق هواداري کند
تازه و تر ز آتش نمرود مي آيد برون
نيست بي آه ندامت سينه تردامنان
بيشتر از هيزم تر دود مي آيد برون
شمع رخسار تو از بس پرده سوز افتاده است
پرتوش از روزن مسدود مي آيد برون
نيست تنها مشرق آه ندامت لب مرا
کز سراپايم چو مجمر دود مي آيد برون
پرده خواب است از رفتار مانع پاي را
چون نگه زان چشم خواب آلود مي آيد برون؟
دامن دشت جنون را گردبادي مي شود
آهم از دل بس که گردآلود مي آيد برون
سرمه کن شبهاي هجران را کز اين ابر سياه
عاقبت آن اختر مسعود مي آيد برون
از هزاران بنده مقبل، يکي همچون اياز
نيک بخت و عاقبت محمود مي آيد برون
مشرق آن ماه تابان است دلهاي دو نيم
زين صدف آن گوهر مقصود مي آيد برون
صائب از ريزش پريشاني نمي بيند کريم
زر چو گل از دست اهل جود مي آيد برون